راندن در اتوبان



خب البته توصیه و موعظه و حتی پیشنهاد برای زیارت بامعرفت امام رضا، کار هر کس نیست. من هم نه درس‌خوانده‌ام و نه حتی مهارت دینی دارم در این مورد و این است که نمی‌توانم حرفی درباره‌ی نحوه‌ی زیارت همراه بامعرفت امام رضا بزنم؛ این از این.
پس حرفم از گفتن مقدمه‌ی بالا چیست؟ راستش قصد کردم از تجربه‌های معمول که هرکدام ما در زیارت امام رضا داریم کمی بنویسم. اینکه می‌گویم از تجربه‌های مختلف هم وماً به این معنی است که من خیلی آدم جهان‌دیده و باتجربه‌ای هستم؛ نه. اما خب گاهی پس از همان زیارت مرسوم و معمول، کمی چشم می‌چرخانم و از احوال آدم‌های اطرافم باخبر می‌شوم و معمولاً با نوع متفاوتی از رابطه با امام معصوم آشنا می‌گردم.
زل زدن به ضریح، تلاش برای در آغوش گرفتن ضریح، اشک ریختن‌ها، درد دل کردن‌های با صدای بلند، زیارت خواندن‌ها و سر آخر فریادهای از سر شوق، شادی و غم؛ عموماً در تمامی این ارتباط‌ها مشترک است. پس ممکن است بپرسی که این‌ها همه در یک ارتباط و برای بیش‌تر زوار امام اتفاق می‌افتد و بنابراین مدعا نتیجه بگیری که حرف من پیرامون وجود تنوع در ارتباط‌گیری با امام از اساس غلط است. راستش علاوه‌ی همه‌ی این ظواهر بیرونی، زیادم دیده‌ام افرادی که هم‌زمان و در یک مکان ایستاده‌اند روبروی ضریح امام و مثلاً جامعه کبیره می‌خوانند؛ اما در نحوه و حالت بیان فرازهای دعا بینشان اختلاف است و من همین اختلاف را، سبب تنوع و شخصی شدن نوع ارتباط هر کس با امام می‌دانم.
حالا انگار می‌خواهی نظر من را درباره‌ی علت این اختلاف بپرسی. می‌توانم بگویم که جواب این سؤال در سطح سواد و معرفت من نیست. اما شاید حال درونی آدم‌ها، بسته به ورع و صبرشان در برابر حوادث مشترک زندگی تمامی آدمیان؛ کار را به‌جایی می‌رساند که ارتباط هر شخص با امام و به‌طور خاص امام رضای رئوف؛ مختص به خودش می‌شود و مشابهی برایش پیدا نمی‌شود. هر چه هست، خدا کند که توفیق زیارت و ارتباط با امام برای تمامی آدمیان فراهم باشد و کسی بی‌بهره از این ارتباط در جهان پیدا نشود.

دیروز در خیابان‌های تهران ویلان‌سیلان بودم که وقت نماز ظهر شد. اولین مسجدی را که دیدم، رفتم داخل. بعد از نماز، نظر کردن به تمیزی و پیراستگی مسجد؛ من را برد به خاطره‌های روزگاری دور از شهر اجدادی‌ام، کاشان. اما در این میان، دیدن تصویر یک شهید به همراه متن وصیت‌نامه‌اش من را میخکوب کرد. با آن‌که درجایی خیلی دورتر از شرق تهران بودم، عکس شهید محمد عبدی و تصویر وصیت‌نامه‌اش روی دیوار نصب بود. بعدازاین مواجهه، یاد محمدحسین محمدخانی و خاطراتم از ابراز ارادت قلبی و زبانی او نسبت به مقام شهید عبدی؛ در خاطرم زنده شد. گرچه او هیچ‌گاه شهید عبدی را ندیده بود و پس از شهادت او و دریکی از جلسات هفتگی دوره‌ی دبیرستان، از طریق مستند به نمایش درآمده در هیئت با آن شهید آشنا شده بود.
بعد به حال خود نگاه کردم که محمد عبدی را قبل از شهادت می‌شناختم و هیچ‌گاه نتوانستم با نوع رفتارش کنار بیایم و یک‌بار حتی درگیری مختصری هم پیش آمد و. اما حالا هم محمد عبدی شهید است و هم محمدحسین محمدخانی. ای دنیا! اف بر تو.

زیربنای ساختمان را تا عمق شش متر حفاری کرده بودند. معمار، اندازه‌ی پله‌های زیرزمین را آن‌قدر کوتاه گرفته بود که زانوها خسته نشود؛ اما از بالا که نگاه می‌کردی آن‌قدر پله‌ی آجری پشت‌هم قطار شده بود که انتهای آن معلوم نبود و انگار می‌کردی که در بالای یک دره‌ی عمیق ایستاده‌ای. طوری که بعدش چشمت سیاهی می‌رفت و هاشور پله‌ها از جلوی چشمت کنار می‌رفت و همان موقع یک حفره تا انتهای زمین دهان باز می‌کرد.
احمد، برای اولین بار می‌خواست از پله‌ها پایین برود که سرش گیج رفت از دیدن آن‌ها. با آن‌که مادربزرگ به او گفته بود: -وقتی خواستی بروی زیرزمین، سرت را بالا بگیر و به پله‌ها نگاه نکن.
سرگیجه برای احمد تا آن حد بود که روی زمین نشست و قدری چشم هم گذاشت تا حالش عادی شود. بعد بلند شد و بااحتیاط، دست گرفت به دیواره‌ی راه‌پله‌ی زیرزمین و بی‌آنکه به پایین پاهایش نگاه کند؛ آرام‌آرام و یکی‌یکی پله‌ها را رفت تا پایین.

وقت آن سررسید که بار بر زمین گذارند و مدتی را برای استراحت و خوردوخوراک اختصاص دهند. اما باد و خاک نگذاشت تا کاروان -یک آن حتی- در آن خطه پربلا ماندگار شود. پس کاروانیان به‌ناچار بار بستند و به‌سوی دیار مقصد رهسپار شدند.
تا منزل بعدی راه درازی در پیش بود. قافله‌سالار، کاروانیان را به‌سوی رباطی کهنه هدایت می‌کرد تا دمی بیاسایند و قوت گیرند. کودکان و ن، سوار بر شتران و مردها پای پیاده می‌رفتند. تا نیم روز، وقت مانده بود تا به کاروانسرا و آفتاب در میانه آسمان بود. گرسنگی و خستگی، تاب رفتن را از ایشان گرفته بود. نگاه ن رو به آسمان بود تا گردوغبار کنار رود و امان به کاروان برگردد. کودکان مویه می‌کردند و مردان پای در خاک می‌کوفتند.
نیمی از راه رسیدن به رباط طی شد. لب‌های کاروانیان از تشنگی ترک‌خورده بود. کودکان به حالت غش، در آغوش مادران؛ بی‌هوش بودند. چاه آبی دیده شد. یکی تمام توانش را گذاشت در پاهایش و به دو خود را رساند به دهانه‌ی آن. دلو انداخت و منتظر شنیدن صدای برخورد آب با کف سطل شد. صدایی بم و گنگ آمد. انگار که دلو به تلی از خاک خورده بود: غم، تمام چهره‌ی مرد را پر کرد. رو کرد به آسمان و زیر لب گلایه کرد از خساست آسمان. نیمی از راه مانده بود و زمان متوقف‌شده بود در کنار چاه آبی خشک، برای کاروانی تشنه و ناامید.

رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که می‌دانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمی‌تواند دست‌پر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آن‌طرفشان بود. یک‌کاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسه‌ی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک می‌شد. برق به تکرار هرروزه‌ی فصل تابستان، نزدیک غروب؛ قطع شد. شمع را آورد و با کبریت گیراند. نان در سفره نداشت. قاشق و نمکدان آورد. دو تا کاسه‌ی کوچک هم گذاشت کنار کاسه‌ی آش. بلند شد برود نان بخرد. تا برگردد، اذان شد. کلید انداخت و در را باز کرد. شمع به نیمه‌ی خود رسیده بود. رفت وضو گرفت و نماز مغرب را خواند. بعد با چادرنماز رفت کنار طاقچه و عکس حمید را برداشت و آورد گذاشت کنار سفره. نمکدان را برداشت و چند دانه نمک پاشید کف دستش. در تاریک‌روشنی غروب، نگاه کرد به حمید. دستش را برد طرف لبانش و افطار کرد.

«داغ کندی» نام روستایی است در منطقه چاراویماغ آذربایجان شرقی. این روزها برف زیادی در این منطقه باریده است، تا حدی که اعلام کرده‌اند تمامی مدارس تعطیل است. اما محمد صادقی معلم روستا، با وجود برفی که تا بیش از یک متر از سطح زمین آمده بالا است؛ با همتی بی نظیر توانسته است برف‌ها را به کناری زده و راه رسیدن بچه ها به مدرسه را باز کند. دیدن چهره بچه‌ها و راهروی بلند بالایی که در دل برف‌های انباشته روی هم پدید آمده، دیدنی است.


ظهر یک‌شنبه ۱۴ آبان ماه ۱۳۹۶،‌ همه مقامات کشوری و لشکری و خیلی از نمایندگان کشورهای منطقه که دل درگرو حرکت مقاومت دارند؛ در مصلا تهران حاضرشده بودند تا به حاج قاسم سلیمانی، یکی از اصلی‌ترین فرماندهان جبهه مقاومت که داغدار از دست دادن پدر خویش شده بود؛ سرسلامتی بدهند.
حجم تردد مقامات و افراد شاخص در این مراسم به‌گونه‌ای بود که خط و خطوط ی و جبهه‌گیری‌های مرسوم به‌تمامی رنگ‌باخته بود و از هر دسته و طایفه‌ای، نماینده‌ای را در مراسم می‌دیدی. همین حضور افراد با سلایق و تفکرات مختلف، فضایی را درست کرده بود که مراسم ختم تا حدودی تحت شعاع قرار گیرد؛ تا جایی که به هرکدام از حاضرین در مجلس نگاه می‌کردی، یا با بغل‌دستی خود مشغول حرف و شنود بود یا با تلفن همراه داشت با یکی آن‌طرف خط تبادل اخبار می‌کرد و یا سوی چشمش دائم در نوسان بود تا افراد تازه‌وارد به مصلا و اعضای حاضر در مراسم را رصد کند. طوری که شاید یادشان می‌رفت مراسم ختم،‌ قراری است برای تسلی دادن به خانواده تازه درگذشته و محفلی است برای ذکر قرآن و هدیه قرائت آن به روح شخص تازه مرحوم. گفتنش برای دهان من بزرگ است، اما می‌دانم «موحد» کسی است که جز خدا نبیند و در مواجه با صاحب‌منصبان و افراد ذی‌نفوذ خود را نبازد و دست از طلب یار برندارد.
پس از هم‌نشینی آن روز با شرکت‌کنندگان در مراسم ختم پدر حاج قاسم دانستم: با این‌که همه ما سوی یک قبله نماز می‌خوانیم و مسلمان و مؤمن می‌نامندمان، اما مسلمان تمام‌عیار؛ کسی است که در هیاهوی رفت‌وآمد این‌همه مقام بلندمرتبه ی و نظامی، با قرآن انس گرفته و مترصد است ثواب قرائتش را هدیه کند به روح شخص تازه از دنیا رفته. همین نگاه من باعث شد در آن روز پاییزی، از همهمه‌ها و شلوغی مراسم به تنگ بیایم و قصد کنم متنی اعتراضی نشر دهم که نکردم. زمان گذشت و گذشت تا رسید به امروز که بعد از دو سال، در مرورهای روزانه برخوردم به عکس‌هایی از این مراسم که در سایت‌ها و خبرگزاری‌ها منتشرشده است. بین تمامی آن‌ها، این عکس از ابو مهدی نظر من را به خود جلب کرد و دانستم که شهید ابو مهدی قبل از هر عنوان و منصبی، در درجه اول یک مسلمان موحد تمام‌عیار است. تا آنجایی که در مجلسی آن‌چنانی خود را و رابطه باخدای خود را گم نمی‌کند و بی‌حواس از مناسبت‌های دنیایی، قرآن به دست می‌گیرد و می‌خواند. می‌خواند به نام پروردگار. می‌خواند به نام خالقی که پرستش جز خودش را بر ما حرام کرد. می‌خواند و به یادمان می‌آورد که جز از راه توحید، رستگاری نزدیک نمی‌شود. می‌خواند و خیلی محکم به همه‌ی ما مدعیان آرزوی شهادت می‌فهماند که مسیر ما از راه شهدا خیلی جداست تا وقتی‌که موحد نشویم و از سیطره‌ی قدرت‌های خودساخته بشری رهایی نیابیم. می‌خواند و نهیب می‌زند به من و تو.
حالا بعد از دو سال، ابو مهدی حاضر در عکس؛ راهی که رفته را با خون خود امضا کرده است. خوب است بنگریم در این دو سال چه بر باقی حاضرین در این عکس و بر تک‌تک ما به‌ظاهر زندگان رفته است.

چه قدر برای تبریک گفتن این روز عزیز به غیر تو، سخت معذورم. اصلا جز عرض تبریک به تو، که را بیابم تا بعد از گفتن جمله مبارک باشد؛ آرام بگیرم؟ من نیک دریافته‌ام که بعد از بازگشت از سفر کربلا، اول باید بیایم به زیارت تو. من نیک دانسته‌ام که جز در حرم تو، آرامشی از طوفان فتنه‌های زمانه برایم مهیا نمی‌شود. چگونه بگویم که: -چه قدر دیدن جای خالی جسم تو و نشنیدن صدای دنیایی تو، برای من سخت است؟. می‌دانی چه قدر دوست می‌داشتم که همانند آقا غلامعلی پیچک، یکبار و فقط یکبار؛ دست تو را آن طور عاشقانه می‌بوسیدم؟. اما تو رفتی و اولین مواجه من با جسم دنیایی تو در جاده‌ای خلوت اتفاق افتاد. درست همان روز خاکسپاری که آمبولانس حامل جسم پاک و مطهرت، در آن جاده خلوت حومه شهر ایستاد و ما و دو خانواده دیگر توانستیم تنها لحظه‌ای در کنار جسم تو بگرییم. آن روز من چهار سالم بود و هنوز تصوری از مرگ نداشتم. اما حالا نیک می‌دانم که چه قدر دلم تنگ است از جای خالی تو. حالا نیک حس می‌کنم که چه قدر حسرت دارم از نبودن در عصر و زمانه‌ای که جسم تو نیز در این دنیا بود. روزت مبارک پدر.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یادگیری بی انتهاست... new pandora Strategist Commander Angela درباره شیشه رنگی Andrew بلاگ نی نی های کوچولو اینترنت رایگان No Title okalip