وقت آن سررسید که بار بر زمین گذارند و مدتی را برای استراحت و خوردوخوراک اختصاص دهند. اما باد و خاک نگذاشت تا کاروان -یک آن حتی- در آن خطه پربلا ماندگار شود. پس کاروانیان بهناچار بار بستند و بهسوی دیار مقصد رهسپار شدند.
تا منزل بعدی راه درازی در پیش بود. قافلهسالار، کاروانیان را بهسوی رباطی کهنه هدایت میکرد تا دمی بیاسایند و قوت گیرند. کودکان و ن، سوار بر شتران و مردها پای پیاده میرفتند. تا نیم روز، وقت مانده بود تا به کاروانسرا و آفتاب در میانه آسمان بود. گرسنگی و خستگی، تاب رفتن را از ایشان گرفته بود. نگاه ن رو به آسمان بود تا گردوغبار کنار رود و امان به کاروان برگردد. کودکان مویه میکردند و مردان پای در خاک میکوفتند.
نیمی از راه رسیدن به رباط طی شد. لبهای کاروانیان از تشنگی ترکخورده بود. کودکان به حالت غش، در آغوش مادران؛ بیهوش بودند. چاه آبی دیده شد. یکی تمام توانش را گذاشت در پاهایش و به دو خود را رساند به دهانهی آن. دلو انداخت و منتظر شنیدن صدای برخورد آب با کف سطل شد. صدایی بم و گنگ آمد. انگار که دلو به تلی از خاک خورده بود: غم، تمام چهرهی مرد را پر کرد. رو کرد به آسمان و زیر لب گلایه کرد از خساست آسمان. نیمی از راه مانده بود و زمان متوقفشده بود در کنار چاه آبی خشک، برای کاروانی تشنه و ناامید.
درباره این سایت