رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که میدانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمیتواند دستپر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آنطرفشان بود. یککاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسهی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک میشد. برق به تکرار هرروزهی فصل تابستان، نزدیک غروب؛ قطع شد. شمع را آورد و با کبریت گیراند. نان در سفره نداشت. قاشق و نمکدان آورد. دو تا کاسهی کوچک هم گذاشت کنار کاسهی آش. بلند شد برود نان بخرد. تا برگردد، اذان شد. کلید انداخت و در را باز کرد. شمع به نیمهی خود رسیده بود. رفت وضو گرفت و نماز مغرب را خواند. بعد با چادرنماز رفت کنار طاقچه و عکس حمید را برداشت و آورد گذاشت کنار سفره. نمکدان را برداشت و چند دانه نمک پاشید کف دستش. در تاریکروشنی غروب، نگاه کرد به حمید. دستش را برد طرف لبانش و افطار کرد.
درباره این سایت